سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تابستان 84 - « راز نهفته »

بعضی وقت‌ها به تو حسودیم می‌شود. همیشه خودم را بی‌لیاقت می‌دانم. اما تو را یک پادشاه.

در روز تولدت، تمام قرص ماه پیداست. خیلی عجیب است؛ یعنی حتی ماه هم تو را دوست دارد. شاید تولد من فراموش بشود. ولی یک هفته قبل از تولد تو همه جا نورباران است.

چرا ماه مرا دوست ندارد؟ چرا هیچ‌کس منتظر من نیست؟ چرا؛ یک نفر هست، که به او خیلی دل بسته‌ام . دوستش دارم. عشق را در چهره‌اش می‌بینم. ولی انگار این بار هم عشق یک‌طرفه است. همیشه به‌ش گفته‌ام که هر وقت چیزی برای فکر‌کردن نداشتی به این فکر‌کن که یک غلام حقیر بر روی این کره خاکی متعلق به توست . به‌ش گفته‌ام چه می‌شد من می‌توانستم خاک پای تو باشم؟ او به من چیزی یاد داد که تا به حال هیچ کس یاد نداده بود . او یک مصراع را به من آموخت «شیعه یعنی تشنگی در شط آب» . چرا ماه مرا دوست ندارد؟

شاید، روزی بیایی. روز تولدت همه شادند. می‌گویند قرار است بیایی. پس کجایی؟ نکند مسیر راه تو هم مانند مسیر زندگی من شلوغ است؟ نکند سربازهایت هنوز تکمیل نشده‌اند؟ نکند سربازی نداری؟ ماه تو دقیقا مانند ماه شبی است که از حرم کبوترها دل کندم . در کوپه قطار برای چند لحظه ماهت را دیدم . از ماهت پرسیدم چرا عاشقم کردی؟ حتی ماه هم بی‌وفا بود.

برای روز تولدت نمی‌دانم چه چیزی باید هدیه دهم. ولی این را می‌دانم که جملاتم از آن توست. جملاتی که از درون حقیرم بیان می‌کنم. با تمام وجود، من. من با کارهایم رنگ سیاهی به دل خود ریخته‌ام. این دل ناقابل است، برای تو . شاید هدیه بدی برای تولدت نباشد، برای تو. ممکن است کمی سیاه باشد، ولی اشک‌هایی ریخته‌است که شاید بدت نیاید. تنهایی‌هایی را کشیده است که شاید فقط تو بتوانی درکش  کنی. هدیه‌ام را به ماه می‌دهم تا او آن را به تو بدهد. ولی، ماه چرا مرا دوست ندارد؟

وقتی داشتی هدیه را از ماه تحویل می‌گرفتی، از ماه بپرس چرا باید اینگونه عشق را تجربه می‌کردم. از ماه بپرس چرا دوست داشتن را این‌گونه آموختم . به ماه بگو که دیگر خیالش راحت باشد که من معشوقم را پیدا کردم. معشوقه من با برق نگاهش همه را شکار می‌کرد. معشوقه من به من آموخت «شیعه یعنی تشنگی در شط آب». معشوقه من عظمت را برایم وصف کرد. از ماه بپرس می‌توانی عشق یک‌طرفه را درک کنی؟ به ماه بگو این‌بار کسی را دوست دارم که گذشت، از آبی گوارا. نمی‌توانم به‌ش بگویم دوستش دارم، چون این لیاقت را در خود حس نمی‌کنم . از ماه تشکر کن، که دوست داشتن را به من آموخت.

می‌دانم، روزی می‌آیی. می‌آیی و حق را بر پا می‌داری . شاید به آمدنت مانده. ولی تولدت نزدیک است. بر روی دلم، با دست خط اشکم می‌نویسم تولدت مبارک. تقدیمت می‌کنم؛ با تمام وجود. ماه را دوست‌دارم ، چون به من ثابت کرد که مرا دوست دارد. ماه را دوست دارم، چون وجودش را به روحم نزدیک‌تر کرد. ماه را دوست دارم، چون با ما دل سیاه‌ها رفیق است. من ماهی را دوست دارم که خود را در اشک یک پدر شهید جلوه کرد. من آن ماه را دوست دارم که در سخنان یک شهید، قبل از شهادت، خود را نمایان کرد. من آن ماه را دوست دارم که اشک‌هایم را بر روی یک چفیه تقدیمش کردم. من ماه را دوست‌دارم، چون مرا دوست دارد. من ماه را دوست دارم، چون تو را دوست دارد.

جهان در انتظار توست ...

 

 

به نقل از کویر


نظرات شما ()

نویسنده: امین سه شنبه 84 شهریور 29   ساعت 8:44 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

آقای پدر سلام،

امیدوارم حال شما خوب باشد و از کارهای بد من ناراحت نباشید. (خودم می‌دانم که مامان منصوره همیشه چُغلیم را می‌کند) دیروز خانم معلممان گفت: علیرضا گریه نکن بابایت بر می‌گردد. ولی آخر من که برای شما گریه نمی‌کردم، همه‌اش تقصیر این سیدمحمد است. هسته ‌های آلبالو خشکه‌اش را فوت می‌کند به من، دفتر مشقم را هم کثیف شد، از همه بدتر آلبالو خشکه‌ها بود که لو رفتند، فردا قرار است خانوم ناظم بازرس بفرستد جهت تفحص، خدا کند بفرستندمان شورای امنیت. به هر حال انشاالله بیایید.

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام،

اگر خانم ناظم نفرین هم می‌کرد آلبالوها را پیدا نمی‌کرد. دیروز همه‌اش را با سید محمد خوردیم. حتی هسته‌هایش را، شما نگران نباشید. مامان منصوره هم خوب است، سلام می‌رساند و می‌گوید کی مرخصی می‌گیرد بیایید، عملیات که تمام شده حداقل نامه بدهید 20 تومان هم در پاکت می‌گذارم تا تمبر و پاکت بخرید، پول توجیبی‌هایم است که جمع کرده‌ام، نگران نباشید از کیف مامان بر نداشته‌ام.

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام؛

امیدوارم حال شما خوب باشید، دیروز خانم معلممان گفت: علیرضا گریه نکن، باز سید محمد هسته‌ای شده؟ ولی من کاری به هسته‌های آلبالو خشکه نداشتم من برای شما گریه می‌کردم، اگر شما می‌آمدید خانم ناظم و خانم مدیر از شما می‌ترسیدند و مرا به خاطر الکی دعوا نمی‌کردند. اصلاً مگر سعید که پسر خانم ترابی که ناظم است آلبالو خشکه نمی‌خورد، من دیدم که آلبالو خشکه خورد آن هم چهار تا. تازه هسته‌هایش را هم انداخت توی جیبش تا هیچ کس نبیند. پس کی می‌آیید؟

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام؛

حال شما که خوب است خدا را شکر، فردا امتحان املا داریم، مامان نمی‌تواند برای من املا بگوید چون از آن قدر که با چشمهایش خیاطی می‌کند نمی‌تواند نوشته‌ها را درست بخواند. دلم می‌خواست یک املا هم شما برای من بخوانید. ماجرای آلبالوها و هسته‌هایش را هم فراموش کنید. این صدام نمی‌خواهد برود تا شما بیایید. بابای همه بچه‌ها آمده‌اند فقط شما نیامده‌اید. پس کی می‌آیید؟

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام؛

اگر نمی‌خواهید جواب نامه‌هایم را بدهید، اقلش 20 تومان پولم را پس بدهید.

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام؛

خانم معلممان هم دیروز با من گریه می‌کرد. او همیشه می‌گوید نگران نباش بابایت می‌آید. خیلی کیف داشت تا حالا گریه‌اش را ندیده بودم.

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام؛

از امروز دیگر برایم مهم نیست که جواب نامه‌هایم را ندهید. 20 تومان را هم مال خودتان. از کیف مامان برداشتم فقط کاشکی یادتان باشد علیرضایی هست که پسرتان است، مامان می‌‌گوید دیگر بزرگ شده‌ای تو هم باید بروی جنگ. ولی اگر من بیایم پیش شما مامان خیلی تنها می‌شود.

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام،

شما در جنگ تلویزیون ندارید؟ خانم معلم گفته ندارید، خیلی حیف است که کارتون پلنگ صورتی را نمی‌بینید، مقش‌هایم را هم نوشته‌ام و تلویزیون می‌بینم نگران نباشید.

 

 

 

آقای پدر سلام؛

خانم معلم این دفعه گریه نکرد، گفت گریه‌هایم الکی است باید مقش‌هایم را می‌نوشتم نه اینکه پلنگ صورتی ببینم. مامان هم تلویزیون را خاموش کرده، خوش به حالتان که تلویزیون ندارید.

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام؛

دیگر حتما باید بیایید، تلویزیون نشان داد که صدام را گرفته بودند تازه کلی ریش داشت اگر نیایید حتماً... اصلاً یادم نبود که شما تلویزیون ندارید. به هر حال دیگر باید بیایید.

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام؛

لابد مامان دارد کور می‌شود املا که برایم می‌خواند همین طور غلط غلوط می‌خواند، وسطش هم گریه می‌کرد. لابد برای چشمهایش، این درس شهید هم چقدر سخت است، کاش خودت برایم می‌خواندی

 

 

آقای پدر سلام؛

خیلی بدی، چرادیشب که آمده بودی توی خواب مامان منصوره توی خواب من نیامدی؟ مگر من پسرت نبودم؟ مامان منصوره می‌گفت: گفته ای هر وقت او بیاید تو هم می‌آیی جنگ اصلی هنوز نیامده

 

 

بابا سلام؛

خانم معلم امروز هم گریه کرد. همه‌ی بچه‌ها هم گریه‌شان آمد، خانم معلم گفت: مطمئن باشید او می‌آید کاش او بیاید.

پسرتان علیرضا

 

 

 

به نقل از دل‌شدگان


نظرات شما ()

نویسنده: امین جمعه 84 شهریور 25   ساعت 4:31 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

 

وقتی یادم میاد حامد زنگ زد و بی‌مقدمه گفت فولادی تصادف کرده و . . . دیگه هیچی یادم نمیاد تا اینکه یادم میاد نشستم توی آخرین اتوبوسی که از ترمینال میره سمت اردبیل. نمی‌دونم چرا جسارت کردم برم و ببینم از علیرضا فقط یه تل خاک مونده گوشه‌ی بهشت فاطمه که میگن زیرش خوابیده؟

محمدرضا بیمارستان بود. نمی‌دونم چرا باز جسارت کردم برم بیمارستان دم در اتاقش که ببینم یه ذره هم تکون نمی‌خوره؟

دیگه جسارت نکردم بمونم و بیشتر خودم رو سرزنش کنم که برادرم تنهام گذاشته و رفته. طاقت هم نیاوردم بمونم و بشنوم که گروه سرداران سرگروه نداره. برگشتم تهران. هر چند تهران زنگ زدند و گفتند . . .

چهارشنبه هم نتونستم جسارت کنم و . . .


نظرات شما ()

نویسنده: امین سه شنبه 84 شهریور 15   ساعت 2:51 صبح


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

او به راستی نمی‌دانست به کجا می‌رود. اما این را می‌دانست که به جایی می‌رود، چون هرکس به هر حال باید به جایی برود، مگر نه؟

او حقیقتا نمی‌دانست چه اتفاقی خواهد افتاد، اما دست کم می‌دانست که به هر حال اتفاقی خواهد افتاد. چون همیشه اتفاقی می‌افتد. این طور نیست؟

شل سیلور استاین


نظرات شما ()

نویسنده: امین جمعه 84 شهریور 4   ساعت 9:21 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

به نقل از معراجیان :

  از قدیم گفته‌اند :« تفنگ پر یک نفر را می‌ترساند و تفنگ خالی دو نفر را ».
در وضعیت فعلی، ما راهی نداریم جز اینکه در همه زمینه‌ها بیش از « بود » خود « نمود » داشته باشیم.
شما امروز هر چه بخواهی در بازار دنیا عرضه کنی، عقل باشد یا علم، اخلاق باشد یا انقلاب، باید یا قابل وزن و کیل باشد یا قابل شمارش و جمع و تفریق. تو اگر «داوود» هم باشی وقتی نتوانی آن‌قدر صدایت را بلند کنی که گوش کر اجنبی بشنود، یا نتوانی مطلب خود را به خطی بنویسی که چشم بیگانه ببیند، حرف حساب داشته باشی و نداشته باشی، یک قیمت است.
اهل حق باشی و نباشی، هیچ چیز عوض نمی‌شود. برای همین است که می‌گویند: «یک مشت قدرت بهتر از صد خروار حق است».

تلاش و تماشا
سید مهدی فهیمی


نظرات شما ()

نویسنده: امین یکشنبه 84 مرداد 23   ساعت 8:29 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

همیشه اردو ما رو یاد خاطرات خوب و جالب گذشته میندازه. اما همین اردوهایی که مدرسه ها برگزار می کنن می تونه خاطرات بد هم به همراه داشته باشه. امسال سر من کلاه رفت و مسوولیت اردوهای مدرسه افتاد گردنم. با شروع این مسوولیت، دردسرهای پیدا کردن محل مناسب اردو شروع شد. اولین مشکل این بود که هیچ بانک اطلاعات اردوگاهی وجود نداره. آموزش و پرورش کلی اردوگاه داره. اما لیستی از اردوگاه ها و شماره تلفن شون پیدا نمی شه. البته فکر نمی کنم چنین لیستی رو خود آموزش و پرورش هم داشته باشه!

بعد از این که با هزار زحمت و پرس و جو اسم چند تا اردوگاه رو فهمیدی و شماره شون رو گیر آوردی*، شروع می کنی دونه دونه زنگ زدن. اما هر کدوم به دلیلی نمی تونن برای اردو مناسب باشن. مثلا اردوگاه شهید باهنر زمین چمن اردوگاه رو دادن به مدرسه فوتبال. خوب بالاخره خرج و دخل باید بخونه دیگه. مهم هم نیست که مدارس کجا باید برن اردو. وقتی اولویت و هدف ساخت اردوگاه دانش آموزی فراموش بشه همین میشه دیگه!

البته وقتی اردوگاهی که بتونه میزبان مدارس باشه پیدا نشه مجبوری به برگزاری اردو تو کوه و بیابون فکر کنی که اون هم به دلیل ایمنی کم خیلی کم خطر نیست. البته بگذریم که توی اردوگاه ها هم کمتر کسی به ایمنی فکر می کنه و اردوگاه ها هم صد در صد امن نیستن.

این جور مواقع دیگه چاره ای نداری جز اینکه ...


نظرات شما ()

نویسنده: امین شنبه 84 مرداد 8   ساعت 1:36 صبح


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

جاتون خالی، امروز کلاس « تدریس پژوهش مدار » داشتیم. کلاس به صورت کارگاهی برگزار می‌شه و یکی از قسمت‌های کلاس هم کارگروهی و این چیزاس.

اکثر زمان کارگروهی و بین روش‌هایی که پیشنهاد می‌شد حواسم به نقش تربیت در تدریس بود. مطمئنم هنوز متوجه منظورم نشدید!

یه مثال:

یکی از طرح‌هایی که برای تدریس رایانه پیشنهاد شد و اکثر حاضرین هم تحسینش کردن این بود که ما تو درسی مثل پاورپوینت، یه اطلاعات کلی راجع‌به محیط و توانایی‌های نرم‌افزار بدیم و با یه پروژه دانش‌آموز ترغیب بشه که روش‌های کار با برنامه رو خودش کشف کنه و اسلایدهای قشنگ و مبتکرانه طراحی کنه. فقط به بهترین کار بیست بدیم و بقیه به نسبت نمره کمتری بگیرن. با این کار هم دانش‌آموز خودش تشویق می‌شه نرم‌افزار رو یاد بگیره، هم رقابت بین بچه‌ها ایجاد می‌شه.

با این دید کاملا به اهداف بالا می‌رسیم. (البته بگذریم که این تشویق و این رقابت چه قدر واقعی و ...) اما نکته‌ای که کسی دقت نکرد، یا مثل من حال گفتنش رو تو جلسه نداشت! این بود که با استفاده از این روش دانش‌آموزان چه احساسی ممکنه پیدا کنن؟

همیشه عده‌ای تو کلاس هستن که به هر دلیلی تو سطح بالاتری نسبت به بقیه هستن و به احتمال زیاد کسی که قراره این تو این روش تنها بیست رو بگیره هم تو این دسته‌اس. عده‌ای هم قشر متوسط کلاس هستن و تو این روش کلی زحمت می کشن که به بیست نزدیک بشن. اما همیشه این فکر آزارشون می‌ده که با این همه تلاش باز هم به جای مطلوب نمی‌رسن. عده‌ای هم که به هر دلیلی نتونستن خودشون رو به بقیه برسونن، امیدشون از قبل هم کمتر می‌شه.

معلمان بعضی وقت‌ها از این روش‌ها ابداع می‌کنن تا هرطور شده بچه‌ها درس رو یاد بگیرن. اما خیلی به موارد غیر از درس و یادگیری فکر نمی‌شه. گاهی هم پیش میاد که همین روش‌ها آسیب‌هایی به روابط بچه‌ها با هم می‌زنه یا بچه‌ها رو از درس بیزار می‌کنه یا ...

تمام مدت کلاس به این فکر می‌کردم که اگه معلم در کنار درس و همراه ترفندهای تدریس، به مسائل تربیتی و پرورشی هم دقت کنه، هم کار معلم راهنما راحت‌تر می‌شه، هم می‌تونه بازده کلاس رو بالاتر ببره. البته هماهنگی معلمان و معلم راهنما با هم نباید فراموش بشه.

آخر همه‌ی این بحث ها هم آرزو می‌کنم روزی آموزش تزریقی بشه و از این همه دردسر و ریزه‌کاری برای آموزش و یادگیری راحت بشیم!!!


نظرات شما ()

نویسنده: امین شنبه 84 مرداد 1   ساعت 11:54 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

آدم‌ها هر کدوم زندگی و شخصیتی مخصوص خودشون دارن. تا وقتی هستن هم‌دیگر رو به دید یه واقعه تکراری می‌بینن. وقتی یکی‌شون از بین آدم‌ها کم میشه، همه حس می‌کنن مثل اون دیگه نیست. حق هم دارن. هر کس ویژگی‌های مخصوص خودش داره. آدم‌ها تک‌تک میرن از اینجا، اما فقط وقتی نیستن همه به این فکر میفتن که خدا‌بیامرز فلانی هم آدم ...


آدم ها از عمر طولانی خوششون میاد اما نمی دونم کسی پیدا شده به این فکر کنه که آیا آدم ها بدون رفیق زندگی براشون لذت‌بخشه یا نه؟
کسی فکر کرده اگه عمر کسی بیش از بقیه هم نسل هاش باشه می‌تونه تو جامعه‌ی بعد از نسل خودش زندگی کنه یا نه؟ کسی فکر کرده غریب بودن می‌تونه این باشه که ...


امروز اردو بودیم. این کار پرورشی هم چه سختی‌های عجیب غریبی داره!
خیلی سخته خشن بودن از روی اجبار. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه.


نظرات شما ()

نویسنده: امین جمعه 84 تیر 24   ساعت 8:43 صبح


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

وقتی آدم سر دوراهی می مونه، مطمئنه که یکی از دو راه درسته. احتمالش زیاده که موفق بشی.

وقتی تعداد راه ها بیشتر بشه احتمال خطا هم بیشتر میشه. هر کسی تو زندگی کلی از این چند راهی ها سر راهش هست. فقط باید حواستو جمع کنی و کمتر بیراهه بری. جرأت برگشتن هم داشته باشی. ناامید هم نشی.

کاش همه ی راه ها به دو راهی می رسید. کلی دوراهی سر راه باشه بهتر از اینه که چند تا از این دوراهی ها جمع بشن و یه n راهی تشکیل بدن!

همیشه موفق باشیم و پیروز


نظرات شما ()

نویسنده: امین شنبه 84 تیر 18   ساعت 8:26 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

 وقتی از خونه به سمت مدرسه حرکت می‌کنم؛ به تابلوهای کنار خیابون توجهی نمی‌کنم.
اما اگه بخوام برای یه بار هم که شده، مثل روزنامه، تابلوها رو بخونم ... « بزرگراه بابایی، بزرگراه صدر، بزرگراه مدرس، بزرگراه همت، بزرگراه چمران. »

همه‌ی این‌ها اسم مردانی بوده که روزی با عشق قدم زدند در این سرزمین.

شاید اگه سعی کنم یه لحظه به این اسم‌ها فکرکنم، متوجه می‌شم که هیچ کدوم رو نمی‌شناسم.

اما نه ... چمران رو می‌شناسم. شاید کم، اما می‌شناسم. کم کم یادم میاد. بالای برنامه امتحانات کارگروهی. روی تابلوهای مدرسه، سایت مدرسه، همه‌ی این جاها که گفتم عکس یا نوشته‌ای از شهید چمران دیده‌ام. عید امسال هم بود. رفتیم دهلاویه. گفتند اینجا محل شهادت شهید چمران بوده. نماز را هم همون‌جا خوندیم. CD عکس‌هاش رو هم دارم. دهلاویه جای عجیبی بود. فیلم جالبی هم نشونمون دادن. هویزه هم رفتیم. گفتن شهید چمران اونجا جنگیده بوده. اما دهلاویه عجیب‌تر بود. ولی نه عجیب‌تر از شلمچه...

تابلوها هم عالمی دارن. اما خود آدم‌ها هستن که باعث می‌شن این فکرها به ذهنم برسه.

کاش معلم بیشتر برام از اسم‌های روی تابلوها می‌گفت. کاش بیشتر می‌پرسیدم.

اما همین که شهید چمران را بیشتر از یه اسم روی تابلو می‌شناسم غنیمته.

ولی خیلی مونده تا بتونم درک کنم که چرا اینجا سرزمین عشق است.

سلمان - اردوی جنوب ۸۳



پی‌نوشت:

امروز جشن پایان سال تحصیلی سوم ها بود. دوره ای که سه سال پیش با هم وارد مدرسه راهنمایی شدیم و با هم کلاس داشتیم. اون روزا سال اول بودن. حالا اینقدر بزرگ شدن که برن و پشت سرشون رو هم نگاه نکنن. مثل دوره‌های قبل. خواستم یه نامه ی خداحافظی بنویسم. اما دیدم این متنی که امروز تو جشن خونده شد، تو این روزا بهتره. نامه برای یه وقت دیگه. شاید آخر تابستون ...

یا علی


نظرات شما ()

نویسنده: امین شنبه 84 تیر 4   ساعت 5:34 صبح


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد


فهرست
103450 :مجموع بازدیدها
1 :بازدید امروز
موضوعات وبلاگ
حضور و غیاب
یــــاهـو
راز نهفته
تابستان 84 - « راز نهفته »
جستجوی وبلاگ
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان







لینک دوستان
برای آنکه هنوز منتظر است . . .
مهرآب
مه دیده
نیمکت
علی آقا مربی!
ققنوس سوخته
آوای آشنا

 

بایگانی
نوشته های سال 83
بهار 84
تابستان 84
اشتراک
 

آن که پیشاپیش رایها تاخت ، درست را از خطا باز شناخت . [نهج البلاغه]