سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پی‏نوشت ؟ - « راز نهفته »

 

وقتی یادم میاد حامد زنگ زد و بی‌مقدمه گفت فولادی تصادف کرده و . . . دیگه هیچی یادم نمیاد تا اینکه یادم میاد نشستم توی آخرین اتوبوسی که از ترمینال میره سمت اردبیل. نمی‌دونم چرا جسارت کردم برم و ببینم از علیرضا فقط یه تل خاک مونده گوشه‌ی بهشت فاطمه که میگن زیرش خوابیده؟

محمدرضا بیمارستان بود. نمی‌دونم چرا باز جسارت کردم برم بیمارستان دم در اتاقش که ببینم یه ذره هم تکون نمی‌خوره؟

دیگه جسارت نکردم بمونم و بیشتر خودم رو سرزنش کنم که برادرم تنهام گذاشته و رفته. طاقت هم نیاوردم بمونم و بشنوم که گروه سرداران سرگروه نداره. برگشتم تهران. هر چند تهران زنگ زدند و گفتند . . .

چهارشنبه هم نتونستم جسارت کنم و . . .


نظرات شما ()

نویسنده: امین سه شنبه 84 شهریور 15   ساعت 2:51 صبح


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد


فهرست
105059 :مجموع بازدیدها
4 :بازدید امروز
موضوعات وبلاگ
حضور و غیاب
یــــاهـو
راز نهفته
پی‏نوشت ؟ - « راز نهفته »
جستجوی وبلاگ
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان







لینک دوستان
برای آنکه هنوز منتظر است . . .
مهرآب
مه دیده
نیمکت
علی آقا مربی!
ققنوس سوخته
آوای آشنا

 

بایگانی
نوشته های سال 83
بهار 84
تابستان 84
اشتراک
 

ای هشام! خداوند، پیامبران و فرستادگان خود را به سوی بندگانش بر نینگیخته، جز برای آنکه از او (معرفت) فراگیرند، پس هر که نیکتر رو آورد، معرفت بیشتری برد . [امام کاظم علیه السلام]