|
- آهای! حزب اللهی! همون موتور سواره است. بابا که برمیگرده نگاش کنه، منم برمیگردونه، آخه هنوز تو بغلشم دیگه. توی دست اون که عقب نشسته یه تفنگه، یه تفنگ سیاه. اینها نباید دوست بابا باشن وگرنه اینطوری نگاش نمیکنن تفنگ رو نمیگیرن طرف بابا. ولی چرا بابا کاری نمیکنه، واستاده و داره تو چشمای اون تفنگ به دسته نگاه میکنه. ولی من نباید بذارم بابامو بکشن. دیگه من بابا نداشتهباشم؟ من که نمیخوام گریه کنم،گریه خودش یه دفعه اومد. دستامو باز میکنم جلوی بابا، شونههاشو بغل میکنم که هرجاشو خواستند تیر بزنن بخوره به من، صورتمو میآرم جلوی صورتش. - بابا جون! بابا! یکی از اونها به اون یکی میگه: - د بجنب دیگه. بابا منو پرتم میکنه رو زمین، طرف دیوار. ساک افتاده اونطرف، منم اینطرف رو زمین. دیوار خونی میشه، دستهای بزرگ بابا روی دیوار نشونه میگذاره، سرخِ سرخ. مردم شعار میدن، الله اکبر میگن. مرگ بر منافق میگن. بابا انگار هنوز زنده است. از لای پای آدمها دارم میبینمش، بابا داره پرپر میزنه، مثل اون کبوتره که همسایهمون با تفنگ زدهبودش و افتادهبود تو خونهی ما، توی باغچه. کوچه رو خون گرفته، محله رو خون گرفته، تمام دنیا رو خون گرفته. تو رو خدا نمیر باباجون، برای من زوده بی بابا بشم بابا، من هنوز کوچولوام، خودت گفتی من خانوم کوچولوام. صدای گریه مردم نمیگذاره حرفامو بشنوی باباجون، بیا بریم خونه تا بهت بگم... این پیرمرده کیه که داره گریه میکنه و حرف میزنه: - یه مسلمون این دختر رو برداره از رو نعش باباش. همه وایستادین دارین زار میزنین که چی؟ الان روحش میپره این دختر، داره خودشو میکشه، یه کاری بکنین. همه رو داره آتیش میزنه، جگر همه رو میسوزونه، مگه دارین تعزیه قاسم تماشا میکنین. یکی این رقیه رو برداره از رو نعش حسین. اگه نمیاومدی میگفتم جبههای، یه روزی میای، ولی حالا چیبگم؟ حالا که جلوی چشمای خودم ...
سانتا ماریا (سید مهدی شجاعی) در یادداشتهای سلمان
|
نظرات شما ()
|
|
نویسنده: امین یکشنبه 83 اسفند 2 ساعت 6:20 عصر
|
این قافله ی عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
|
|
|
فهرست |
|
|
|
|
104907
:مجموع بازدیدها |
21
:بازدید امروز |
موضوعات وبلاگ |
|
حضور و غیاب
|
یــــاهـو
|
|
| |