اون روزا که مونده بودیم مدرسه برای زدن کارنامه ها ... حدود یازده سال پیش بود.
حتما میگی چه بیکارم که یاد اون روزا میفتم! اما دلیلش بیکاری نیست؛ دلیلش کار زیاده!
اون موقع دانش آموز بودم و چون شاگرد اول مدرسه بودم (خرخونی ریا نداره!) مدیر مدرسه همیشه برای آماده کردن و چاپ کارنامه و این جور کارها منو صدا می کرد که به معلم کامپیوتر مدرسه کمک کنم. (اون موقع هنوز رایانه نبود!)
اون روز دو نفر دیگه از بچهها هم مونده بودن که برگهها و کارنامه رو بذارن توی سلفون.
اما اصل قضیه:
وقتی اومدم حیات دیدم رفقا با یه آچار بزرگ افتادن به جون صندوق صدقات. از یه گوشه با آچار راه بازکردن و سکهها رو بیرون میکشن و دوباره میندازن تو صندوق. در کنار این کار هم حساب بلاهایی که به ازای هر سکه دفع میشه دارن. به ازای هر سکه هفتاد بلا.
الان این کار کاملا خندهداره. اما بچههای یازده سال بعد از اون قضیه هم همینطور هستن. خیلی وقتا نمیدونن کاری که دارن انجام میدن کار خوبی نیست. نمونهاش « ... » که روزی سیصد بار سلام میکنه و تصور میکنه با هر سلام شصت و نه ثواب میبره.
حالا نتیجه اخلاقی:
اگه شما معلم بودید، در مقابل دانشآموزی که از صندوق صدقات پول برمیداره و دوباره توش میندازه یا دانشآموزی که برداشت سطحی از حدیث سلام داره چه برخوردی میکردید؟ سرزنش یا تنبیه؟
معلم بودن آسونه؟ شاید آسون باشه، اما خیلی سخته که یادت بیاد وقتی خودت هم دانشآموز بودی از این کارها میکردی. سخته که یادت باشه که تو ذهن خودت این کار خوب بوده و انتظار نداشتی باهات برخورد بشه!