من به محمد ابراهیم همت میگویم بسیجی. که تمام زندگیش را، روز به روز و نه یکباره گذاشت پای این که زبالهای مثل صدام حسین نتواند بیاید در سعدآباد بنشیند نمنم عرق بخورد و ام کلثوم گوش کند و رقص عربی دخترهای ایرانی را تماشا کند.
من به محمد بروجردی میگویم بسیجی. که درست آن وقت که در کردستان هر کس اول اسلحه میکشید و با تمام کینه میزد و بعد نگاه میکرد ببیند که را زده است، آن قدر ایستاد و به مردم خدمت کرد که شد مسیح کردستان.
من به امیر رفیعی میگویم بسیجی. که وقتی همه از خرمشهر رفتند گفت من میمانم و تا گلوله داشته باشم زمینگیرشان میکنم. با دو پایی که از شدت زخم گلوله و ترکش مثل دو زائده ازش آویزان مانده بودند ماند و تا گلوله داشت نگذاشت عراقیها جلو بیایند.
من به رضا دشتی میگویم بسیجی. که وقتی از شناسایی خرمشهر در اشغال برمیگشت دوستانش به اشتباه زدندش و آن یک ساعتی را که زنده بود یک آخ نگفت مبادا رفقاش ازش خجالت بکشند.
من به حسن باقری میگویم بسیجی که با آن صورت بچهوارش که هنوز موهایش پانصدتا نشده بود، بارها اشک ژنرال ماهرعبدالرشید را درآورد و استراتژی «زیرپیراهن سفید بر سر دست» را به تمام لشکرهای عراقی و حتا نیروهای ویژهی عراق آموخت.
من به برادران باکری میگویم بسیجی. که با این که میدانستند حتا جنازهشان هم برنخواهد گشت رفتند و جایی که هیچ کس جراتش را نداشت جنگیدند تا مجنون به دست دیوانههای بعثی نیفتد.
من به بیژن گرد میگویم بسیجی. که وقتی یانکیهای قلدر مثل قدارهبندها با منطق «ما ناو داریم پس هستیم» ریختند توی خلیجی که ما حالا بوق فارس بودنش را میزنیم، با چهار تا قایق زهواردررفته و چهار قبضه آرپیجی و دو مثقال ایمان چونآن به ستوه آوردشان که هر اسیر ایرانیای را میگرفتند، میبردندش توی حمام، لختش میکردند و تا جان داشت و جان داشتند با پوتین و قنداق تفنگ و حتا قیچی میزدندش که فقط به این سوال جواب بدهد «بیژن گرد کجا است؟»
اینها برای من الگوهای بسیجی اند. که اگر بگردی حتا یک عکسشان را هم روی شبکه پیدا نمیکنی. اما این روزها دشمنان بسیج و دوستان بعد از جنگ بسیج یک الگوی دیگر از بسیج نشانمان میدهند. مرد جوان کوتاه قد چاق. که گردن ندارد و میان کتف و پس کلهاش لایه لایه گوشت روی هم ورم کرده. آیکیو حدود بیست. دست چپش را روی دو چشمش میگذارد و داد میزند «سحزخیز مدینه کی میآیی؟» و بعد با کف دست میکوبد به پیشانیش و میگوید «هَع. هَعهَعهَع.» یعنی «من دارم گریه میکنم» اما دریغ از یک قطره اشک. روی دیوارها با خط زشت و غلط املایی شعارهای به قول خودش ارزشی مینویسد. عاشق اسلحه و دستبند و چوب و بیسیم و گاز اشکآور نیست، بلکه میپرستدشان. همهی مردم را دشمن میبیند. در عین حال به همه میگوید «حاضی» منظورش هم «حاجی» است. هفتهی بسیج که میرسد میدهد یک پارچهی بزرگ بنویسند «هفته بسیج بر دلاورمردان بسیجی مبارکباد.» و میزند بالای پایگاه بسیج محلهشان و تا سه ماه بعد هم برش نمیدارد. اگر در مورد مسائل ارزشی غیرتی شود دیگر شمر هم جلودارش نیست و تا دست کم یک شکم سیر فحش ناموس ندهد آرام نمیشود. من به این موجود نمیگویم بسیجی. حتا اگر در تیراژ یک میلیارد و نیم تکثیرش کنند و در همهی پایگاههای بسیج بچپانندش. من دست بالا به این میگویم دزد و معتقد ام باید بزنند پس کلهاش و هر چه را دزدیده ازش پس بگیرند. یکیش هم هماین نام بسیجی است.
همت و هر که مانند همت و دوستانش است، چه رفته باشد و چه مانده باشد، نیازی به تبریک من ندارد. زندگی اینها برای من سراسر برکت است. خندهدار است بگویم مبارکشان باشد. این موجود دوم هم هیچ نسبتی با بسیج و بسیجی ندارد که من بخواهم به او تبریک بگویم. اما به مردم شاید بتوان تبریک گفت.
های مردم! با احتیاط و با در نظر گرفتن اینها که گفتم عرض میکنم؛ هفتهی بسیج مبارکتان باشد.
به نقل از وبلاگ آقای علیانی