سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های سال 83 - « راز نهفته »

« لافکادیو » شیری که جواب گلوله را با گلوله داد.

وقتی سعی کرد خود را فراموش کند؛ دیگر توانایی عکس‌العمل نداشت.

دیگر نه توانست شیر باشد؛ نه توانست گلوله‌ای شلیک کند.

 « . . . »

« . . . » مدرسه‌ای که تکنولوژی را مسحور خود کرد.

وقتی سعی کرد بی‌رغیب باشد و مشهور؛ دیگر گذشته‌اش را از کف داد.

دیگر نه توانست گذشته‌اش را داشته باشد؛ نه توانست بی‌رغیب و شهره‌ی شهر باشد.

متن بالا رو خیلی جدی نگیرید. هرچند جدی است. اما بحث دیروز بود.
حالا که خیلی چیزها را نداریم باید به بازنگشتن فکر کنیم تا ادامه‌ی فرورفتن در ... .


نظرات شما ()

نویسنده: امین یکشنبه 83 آذر 1   ساعت 12:47 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

 مترو بهترین راه از مدرسه به روایته. به قول خودشون جامعه مدرن، حمل و نقل مدرن. حتما تبلیغات مدرن هم همین تبلیغات داخل واگن‌هاست. اگه یه سَری به واگن های قطار شهری بزنید حتما تبلیغات رنگارنگش بعد از ازدحام نظرتونو به خودش جلب می کنه. البته اگه شما هم یه کم دقیق نگاه کنید از دیدنشون پشیمون می شید و سرتونو پایین میندازید. خواستم چند تا نمونه عکس بیارم اینجا که خداییش روم نشد از عکس ها استفاده کنم. به همین یکی اکتفا می کنم که بعد نگید طرف اصلا مترو نرفته داره نظر میده!

تبلیغات مدرن یا هجوم مدرن؟!

دفعه‌ی قبل که رفتیم پابوس آقا قرار گذاشتم با خودم که دیگه نرم مشهد تا اون اتفاق نیفتاده. دیروز داداش سجاد تماس گرفت که آخر هفته بریم مشهد. نمی دونستم چی بگم. حسابی کلافه شده بودم. هنوز اتفاقی نیفتاده بود و آقا هم که قربونش برم برخلاف پارسال ...

گفتم میرم سراغ قرآن. استخاره کردم. وقتی قرآن رو بازکردم دیگه نتونستم چیزی بگم. گوشی رو برداشتم و ...

نایب‌الزیاره همه‌ی دوستان هستیم ان‌شاءالله.


نظرات شما ()

نویسنده: امین دوشنبه 83 آبان 25   ساعت 1:12 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی به نام انقلاب اسلامی و به نام انسان نوشته شده است. این فصل از جنس بهار است ولی به رنگ سرخ نوشته شده و خزانی به دنبال ندارد. این فصل داستان تجدید عهد انسان در روزهای پایانی تاریخ است و با رنج و خون نوشته شده است. خون خزان ندارد، رنج هم، اشک هم ...

از کودکی تا حال افسانه های زیادی شنیده ایم. قصه های زیادی خوانده ایم. این فصل اما فصلی از تاریخ است. رویدادی نه چندان دور در همین نزدیکی؛ در همین خیابان، همین کوچه، همین مدرسه، همین جا که من و تو هستیم و خواندن این فصل، مرور زندگی ماست در فصلی از جنس بهار. مرور هزار باره ی این فصل گردی از گذر زمان بر آن نمی نشاند و هر بار خواندن آن، زمزمه ی جویباری است در کویر دل های ما.

در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی نوشته شده است که سخت عاشقانه است. فصلی برای تمام ما،  فصلی برای تمام نسل ها.

این فصل را با من بخوان باقی فسانه است

این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است


نظرات شما ()

نویسنده: امین سه شنبه 83 آبان 19   ساعت 12:32 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

تقویم رو باز کردم که مناسبت‌ها رو یادداشت کنم برای کار، دو صفحه که ورق زدم خشکم زد. نوشته بود شب قدر. موندم که چطور به همین زودی رسیدیم به آخر ماه مبارک. مثل همیشه تموم شد این ماه پربرکت.

شب قدر برتر است از هزار ماه. سرانگشتی که حساب کنی میشه حدود هشتاد و چهار سال و خرده‌ای! باز هم سرانگشتی حساب کنی میشه دقیقاً یک عمر.

کنار بزرگراه منتظر کسی بودم. کنار تابلوی « از سرعت خود بکاهید. » آدم ها با سرعت از جلوی روم رد می‌شدن و نه منو می‌دیدن اون کنار نه تابلو به اون بزرگی رو. من هم سعی کردم اونا رو نبینم و به این فکر کنم که کاش می‌شد جلوی ماه مبارک و شب‌های قدر هم یه تابلو گذاشت که اینقدر با سرعت رد نشن.

کسی می تونه بگه یه بار دیگه هم این شب‌ها رو تجربه می‌کنه؟

تو این شبای عزیز اگه یادتون بود یاد ما هم باشید.


نظرات شما ()

نویسنده: امین چهارشنبه 83 آبان 13   ساعت 12:0 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

یادم نیست از کی شناختمش. نمی‏دونم بوی پیراهن یوسف بود، حماسه خرمشهر بود؟ آها ... خود بوی پیراهن یوسف بود. البته از اول که نمی دونستم اونه. اول اولش یه آهنگ قشنگ پخش شد تو سالن. آهنگی که انگار برای اون اسلایدای آسمونی ساخته شده بود. آهنگی که به جای تمام آدمای اون اسلایدا حرف داشت برای گفتن. آشنایی من هم از همین جا بود که یواش یواش شروع شد. آشناییم با هفته‏شهدا، با بوی پیراهن یوسف و با مجید انتظامی.

باور کنید چند سال بعدش هم که بوی پیراهن یوسف شده بود موسیقی متن رسمی هفته ی شهدا تقصیر من نبود. من کلی پیشنهاد دادم که از کرخه تا راین بذارن، حماسه خرمشهر بذارن. اما از بوی پیراهن یوسف خوششون اومده بود.

نمی‏دونم چرا این برداشت از موسیقی به دلم خیلی می‏شینه. چه کارهای قدیم آقای انتظامی و چه کارهای جدیدش.

فکر کنم برای همه مشخص شده باشه که هفته‏ی شهدا تو موقعیت خوبی نیست.
امیدوارم امسال این قسمت از هفته‏ی شهدا با سلیقه‏ی شخصی آقا رضا بسته نشه!


نظرات شما ()

نویسنده: امین شنبه 83 آبان 2   ساعت 9:34 صبح


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

دیدم آن شب که همه‌جا تاریک بود.

دیدم آن شب که هر کس به کارش مشغول بود.

دیدم آن شب که سکوت همدم تنهایی جمع‌مان شده‌بود.

دیدم آن شب که غیر از ما هم میزبانانی مشغول تدارک مقدمات میهمانی بودند.

دیدم آن شب که دوستان! هم از بار مسؤولیت شانه خالی می‌کردند و تلاش را بیهوده می‌دانستند.

و دیدم آن شب که ۶۷ نفر برای جمع تنهایمان آرزوی موفقیت‌کردند و کار را دست‌گرفتند.

و دیدم که باز هم عده‌ای دیدنی‌ها را نمی‌بینند و نمی‌خواهند ببینند.

و دیدیم که بسیاری از دیده‌ها باورکردنی‌نیست. چه ببینی و چه بشنوی.

و می‌دانم که خیلی‌ها دیده‌اند و نمی‌گویند.

و من می‌گویم حتی اگر خودم هم باور نکنم. باور نکنم که آن میهمانی گذشت و من ماندم.

و تنها خاطره‌ام شد «خاطرات یک میهمانی» که آن هم ناگفته‌ها را نگفت.

زمان بازنمی‌گردد. اما زمان درپیش است. همچون همیشه. و تا همیشه . . .


نظرات شما ()

نویسنده: امین دوشنبه 83 مهر 27   ساعت 1:34 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

یاد گذشته ای نه چندان دور به خیر . . .

یاد شب های آخر هفته ی شهدا به خیر . . .

یاد نمایشگاه شهدا به خیر . . .

یاد . . .

چی بگم که لحظه لحظه ی هفته ی شهدا خاطره اس. تنها هفته های عمرم که شب ها رو مثل روز می گذروندیم. بیدار بیدار . . . و همدم اون لحظه هامون هم فقط دست نوشته ها و وسایل و خاطره ی شهدا بود. خاطره هایی که هیچ کدوممون سنمون نمی رسید که توشون حضور داشته باشیم، اما همه مون آرزوی بودن تو اون قصه ها رو داشتیم. قصه که نمی شه گفت. زندگی . . . قشنگ ترین زندگی های دنیا.

یاد همه ی اون چیزا به خیر.

از اون روزا فقط یه دفترچه برام مونده. یه دفترچه ی سبز قشنگ. دفترچه ای که تو دنیای کوچیک نوجوانی، کلی دنبالش رفتم تا بالاخره تو بساط یه دستفروش پیداش کردم. با تمام پول هایی که تو جیبم بود خریدمش و با ذوق و شوق شروع کردم به نوشتن. نوشتم، نوشتم، نوشتم؛ اما امروز که بعد از سال ها دوباره پیداش کردم، دیدم بعد از وصیت نامه ام، دیگه جز سفیدی کاغذ، نوشته ای توش دیده نمی شه.

اما همین نوشته ها، هر چقدر هم کم باشه، یادگار همون هفته ی شهدای مدرسه است. یاد دفترچه ی محاسبه نفس شهید بلورچی، یاد یادداشت روزانه های شهید فیض، یاد . . .

اون روز مطمئن بودم که دیگه نه من، نه این دنیا نمی تونیم همدیگه رو تحمل کنیم. وصیت نامه رو نوشتم و دفتر رو بستم. اما حالا که می بینم پاهام سنگ شده و جلوی پروازم رو می گیره، باز هم می نویسم. باز هم سعی می کنم با این دفترچه ی سبز کوچک درد دل کنم. به یاد تمام چیزهایی که داشتم. به یاد تمام لحظات پربار عمرم که خیلی زود از دست دادمشون.

از امروز بعضی از مطالب این دفتر چه رو اینجا می نویسم که یادم نره کی بودم، یادم نره این سلمان که نشسته پشت این دستگاه بدون روح، فقط به خاطر تکلیف اینجاست و نباید اجازه بده که روحش از دستش بره. یادش نره که . . .

. . . و اشک اگر بگذارد . . .


نظرات شما ()

نویسنده: امین جمعه 83 مهر 24   ساعت 5:16 صبح


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

<      1   2      

فهرست
104903 :مجموع بازدیدها
17 :بازدید امروز
موضوعات وبلاگ
حضور و غیاب
یــــاهـو
راز نهفته
نوشته های سال 83 - « راز نهفته »
جستجوی وبلاگ
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان







لینک دوستان
برای آنکه هنوز منتظر است . . .
مهرآب
مه دیده
نیمکت
علی آقا مربی!
ققنوس سوخته
آوای آشنا

 

بایگانی
نوشته های سال 83
بهار 84
تابستان 84
اشتراک
 

حکمرانیها میدانهاى مسابقت مردان است . [نهج البلاغه]