یاد گذشته ای نه چندان دور به خیر . . .
یاد شب های آخر هفته ی شهدا به خیر . . .
یاد نمایشگاه شهدا به خیر . . .
یاد . . .
چی بگم که لحظه لحظه ی هفته ی شهدا خاطره اس. تنها هفته های عمرم که شب ها رو مثل روز می گذروندیم. بیدار بیدار . . . و همدم اون لحظه هامون هم فقط دست نوشته ها و وسایل و خاطره ی شهدا بود. خاطره هایی که هیچ کدوممون سنمون نمی رسید که توشون حضور داشته باشیم، اما همه مون آرزوی بودن تو اون قصه ها رو داشتیم. قصه که نمی شه گفت. زندگی . . . قشنگ ترین زندگی های دنیا.
یاد همه ی اون چیزا به خیر.
از اون روزا فقط یه دفترچه برام مونده. یه دفترچه ی سبز قشنگ. دفترچه ای که تو دنیای کوچیک نوجوانی، کلی دنبالش رفتم تا بالاخره تو بساط یه دستفروش پیداش کردم. با تمام پول هایی که تو جیبم بود خریدمش و با ذوق و شوق شروع کردم به نوشتن. نوشتم، نوشتم، نوشتم؛ اما امروز که بعد از سال ها دوباره پیداش کردم، دیدم بعد از وصیت نامه ام، دیگه جز سفیدی کاغذ، نوشته ای توش دیده نمی شه.
اما همین نوشته ها، هر چقدر هم کم باشه، یادگار همون هفته ی شهدای مدرسه است. یاد دفترچه ی محاسبه نفس شهید بلورچی، یاد یادداشت روزانه های شهید فیض، یاد . . .
اون روز مطمئن بودم که دیگه نه من، نه این دنیا نمی تونیم همدیگه رو تحمل کنیم. وصیت نامه رو نوشتم و دفتر رو بستم. اما حالا که می بینم پاهام سنگ شده و جلوی پروازم رو می گیره، باز هم می نویسم. باز هم سعی می کنم با این دفترچه ی سبز کوچک درد دل کنم. به یاد تمام چیزهایی که داشتم. به یاد تمام لحظات پربار عمرم که خیلی زود از دست دادمشون.
از امروز بعضی از مطالب این دفتر چه رو اینجا می نویسم که یادم نره کی بودم، یادم نره این سلمان که نشسته پشت این دستگاه بدون روح، فقط به خاطر تکلیف اینجاست و نباید اجازه بده که روحش از دستش بره. یادش نره که . . .
. . . و اشک اگر بگذارد . . .