سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های سال 83 - « راز نهفته »

صیاد با صد بهانه ما را نگرفت
با این همه دام و دانه ما را نگرفت

این دور فلک چگونه دوری است که هیچ
حتی به غلط نشان ما را نگرفت

شاید تا سال دیگه! نتونم به روز کنم. مگر این که روستاهای کشور هم تا الان به اینترنت وصل شده باشن. امسال برای مسافرت جهادی عازم بوشهریم. به نیابت از همه ی دوستان بیل خواهیم زد!

التماس دعا
یا علی


نظرات شما ()

نویسنده: امین جمعه 83 اسفند 7   ساعت 6:29 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

 - آهای! حزب اللهی!
همون موتور سواره است.
بابا که برمی‌گرده نگاش کنه، منم برمی‌گردونه، آخه هنوز تو بغلشم دیگه.
توی دست اون که عقب نشسته یه تفنگه، یه تفنگ سیاه.
این‌ها نباید دوست بابا باشن وگرنه این‌طوری نگاش نمی‌کنن تفنگ رو نمی‌گیرن طرف بابا. ولی چرا بابا کاری نمی‌کنه، واستاده و داره تو چشمای اون تفنگ به دسته نگاه می‌کنه.
ولی من نباید بذارم بابامو بکشن. دیگه من بابا نداشته‌باشم؟ من که نمی‌خوام گریه کنم،گریه خودش یه دفعه اومد.
دستامو باز می‌کنم جلوی بابا، شونه‌هاشو بغل می‌کنم که هرجاشو خواستند تیر بزنن بخوره به من، صورتمو می‌آرم جلوی صورتش.
- بابا جون! بابا!
یکی از اون‌ها به اون یکی می‌گه:
- د بجنب دیگه.
بابا منو پرتم می‌کنه رو زمین، طرف دیوار.
ساک افتاده اون‌طرف، منم این‌طرف رو زمین. دیوار خونی می‌شه، دست‌های بزرگ بابا روی دیوار نشونه می‌گذاره، سرخِ سرخ.
مردم شعار می‌دن، الله اکبر می‌گن. مرگ بر منافق می‌گن.
بابا انگار هنوز زنده است. از لای پای آدم‌ها دارم می‌بینمش، بابا داره پرپر می‌زنه، مثل اون کبوتره که همسایه‌مون با تفنگ زده‌بودش و افتاده‌بود تو خونه‌ی ما، توی باغچه.
کوچه رو خون گرفته، محله رو خون گرفته، تمام دنیا رو خون گرفته.
تو رو خدا نمیر باباجون، برای من زوده بی بابا بشم بابا، من هنوز کوچولوام، خودت گفتی من خانوم کوچولوام.
صدای گریه مردم نمی‌گذاره حرفامو بشنوی باباجون، بیا بریم خونه تا بهت بگم‌... این پیرمرده کیه که داره گریه می‌کنه و حرف می‌زنه:
- یه مسلمون این دختر رو برداره از رو نعش باباش. همه وایستادین دارین زار می‌زنین که چی؟ الان روحش می‌پره این دختر، داره خودشو می‌کشه، یه کاری بکنین. همه رو داره آتیش می‌زنه، جگر همه رو می‌سوزونه، مگه دارین تعزیه قاسم تماشا می‌کنین. یکی این رقیه رو برداره از رو نعش حسین.
اگه نمی‌اومدی می‌گفتم جبهه‌ای، یه روزی میای، ولی حالا چی‌بگم؟ حالا که جلوی چشمای خودم ...

سانتا ماریا (سید مهدی شجاعی)
در یادداشت‌های سلمان


نظرات شما ()

نویسنده: امین یکشنبه 83 اسفند 2   ساعت 6:20 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

بر دیوار دیری مکتوب بود:

اَترجُوا أمّة قَتَلوا حُسَیْناً        شفَاعَة جَدِّه یَومَ الْحِسَابِ

آیا امتی که حسین را کشتند شفاعت جدش در روز حساب را امید می برند؟

از راهب پیر پرسیدند، او گفت: پانصد سال قبل از بعثت پیامبرتان این شعر در آن‌جا نوشته‌شده‌بود.

                  • تاریخ الاسلام والرجال:۳۸۶؛ الاخبار الطوال:۱۰۹؛ حیاة‌الحیوان۱/۶۰؛ نورالابصار:۱۲۲؛ کفایة الطالب:۲۹۰؛ احقاق الحق۱۱/۵۶۷-۵۶۸.
            • (این روایت در کتب اهل سنت هم آمده‌است.)

زمین بر باغبان خون گریه می کرد 

یادم می‌آید . . .

اولین باری که با بچه های محل جمع شدیم کاری غیر از فوتبال بازی کردن و دوچرخه سواری انجام دهیم، محرم بود.

اولین باری که همه با هم پول جمع کردیم تا غیر از آدامس فوتبالی و توپ پلاستیکی چیز دیگری بخریم، محرم بود.

اولین باری که مثل مردها برای کاری برنامه ریزی کردیم و کودکانه به کار نگاه نکردیم، محرم بود.

اولین باری که مردم بقال گرانفروش محله‌مان را از خود دانستند و حالش را پرسیدند، محرم بود.

اولین باری که خانواده اجازه دادند جایی دورتر از کوچه ی خودمان برویم، محرم بود.

اولین باری که بزرگترها کاری را با رغبت به ما سپردند تا انجام دهیم، محرم بود.

اولین باری که دیدم فقیر و غنی سفره‌ه‌شان یکی می‌شود، محرم بود.

اولین باری که تعطیلات برایم خسته کننده نمی‌شد و کاری برای انجام دادن داشتم، محرم بود.

اولین باری که در خیابان حق تقدم با عابرین پیاده بود، محرم بود.

اولین باری که فقرا برای قوت روزانه التماس کسی را نمی کردند، محرم بود.

و من این ها را می دیدم و بزرگ تر می شدم. و تازه می‌فهمیدم چرا بالای در مدرسه‌مان می نویسند:« ما هرچه داریم از این محرم و صفر داریم. » می‌فهمیدم که بچه‌ها هم می توانند کاری را اداره کنند اگر در محرم تجربه کسب کرده باشند. اغنیا می توانند انسان بمانند اگر راز محرم را فهمیده باشند. می‌فهمیدم جامعه می‌تواند خود را بازسازی کند اگر با محرم یکرنگ شود.

حالا که از کودکی دور شده‌ام می‌بینم همه چیز دنیا عوض شده. آدم ها جور دیگر شده‌اند. جور دیگر راه می روند. جور دیگر کتاب می‌خوانند. جور دیگر حرف می‌زنند. حتی جور دیگر عزاداری می‌کنند. اما هنوز هم محرم، محرم است. انگار محرم که می‌شود آدم‌ها از خواب بیدار می‌شوند و می‌فهمند زندگی چیست. می‌فهمند همه انسانند و هدف‌شان یکی است. فقیر و غنی ندارد. اما عاشورا که تمام می‌شود، همه مثل علم‌های بر زمین افتاده‌ی ظهر عاشورا، به خواب می‌روند تا محرم دیگر.
کاش لازم نبود محرم شود تا چنین متن‌هایی نوشته شود. کاش می‌فهمیدیم که لازم نیست محرم باشد تا ما عاشورایی شویم. کاش همیشه عاشورایی بودیم و همیشه کربلایی. کاش همیشه محرم بود.

رهروان زین باده مستی‌ها کنند
خودپرستان حق پرستی‌ها کنند


نظرات شما ()

نویسنده: امین جمعه 83 بهمن 23   ساعت 11:1 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

این فصل را با من بخوان باقی فسانه است

این فصل را با من بخوان باقی فسانه است

این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است

هفته شهدا تنها هفته‌ی مدرسه است که درس‌هایش باور کردنی نیست یا لااقل باور کردن مطالبش سخت است. اما وقتی می‌بینم این ماجراها خیلی از من دور نیست نمی‏توانم باورشان نکنم. نمی‌شود مین‌های خنثی نشده‌ی مناطق جنگی را باور نکرد یا جنازه‌هایی را که سنگینی تانکی را تحمل کرده یا ...

اگر اجازه بدهید مطالب هفته شهدا را سلمان بنویسد. مرا چه به نوشتن از ...

همین


نظرات شما ()

نویسنده: امین پنج شنبه 83 بهمن 22   ساعت 12:23 صبح


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

نوشتن از هفته شهدا خیلی سخته، طولش یک هفته است اما به اندازه ی یک سال فکر آدم رو مشغول می کنه. صحبت ها، اتفاقات، سختی ها، شیرینی‌ها و اشک ها ... همه شون خاطرات هفته شهدا رو تشکیل میدن. یادش به خیر چهارشنبه ی هفته شهدای امسال یکی از سخت ترین و قشنگ ترین روزهای مراسم بود.

سخنران چهارشنبه آقای داوودآبادی بود. همه اش نگران بودم مشکلی تو اجرای مراسم پیش نیاد.

قرار بود برم روایت فتح و از اونجا برم دنبال آقای داوودآبادی. روایت فتح رفتیم اما کارمون اینقدر طول کشید که مجبور شدم تنها برم دنبال سخنران و دوستم بمونه بقیه کارها رو ردیف کنه.

من سریع رفتم ساختمون فکه و از اونجا هم رفتیم مدرسه. تو مدرسه که رسیدیم. برای اینکه سخنران با فضای مراسم آشنا بشه رفتیم نمایشگاه. وسط های نمایشگاه بودیم که آقای داوودآبادی شروع به صحبت کرد و شروع کرد به تعریف از نمایشگاه. یکی از نکاتی که اشاره کرد این بود که بنیاد شهید و این جور جاها اگر از استعداد بچه های مدرسه استفاده کنن ...

این مطلب رو آقای کاظمی (نویسنده ی کتاب بمو) هم گفتن که تو حوزه هنری کلی از این نمایشگاه ها و شب شعر و خاطره برگزار می شه، اما هیچ کدوم زنده بودن هفته شهدا و نمایشگاه و مراسم های مفید رو نداره. ایشون هم معتقد بودن این سازمان ها باید بیشتر از جوون هایی مثل بچه های مفید استفاده کنن تا بتونن کلیشه ها رو بشکنن.

همین صحبت ها بود که منو به فکر فرو برد که مگه کار بچه های مفید تو هفته شهدا چه خصوصیاتی داره که این شادابی رو به مراسم ها و نمایشگاه میده؟ شما نظری ندارید؟


نظرات شما ()

نویسنده: امین دوشنبه 83 بهمن 19   ساعت 5:40 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

چه کسی می داند جنگ چیست؟ چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟ چه کسی می داند هر سوت خمپاره فردا به قطره ی اشکی بدل خواهد شد و این اشک جگرهایی را خواهد سوزاند؟

کیست که بداند جنگ یعنی سوختن، ویران شدن؛ آرامش مادری که فرزندش را همین الآن با لالایی گرمش در آغوش خود خوابانیده؛ نوری، صدایی، ریزش سقف خانه، و سرد شدن تن گرم کودک در قامت خمیده ی مادر؟

کیست که بداند جنگ یعنی ستم، یعنی آتش، یعنی خونین شدن جامه ای و سیاه شدن جامه ای دیگر، یعنی گریز به هرجا، هرجا که این جا نباشد؛ یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم کجاست؟ دخترم چه شد؟

به کدام گوشه ی تهران نشسته ای؟

حرمان حور

 

گفتن از نادیده ها طاقت فرسا و غیر منطقی است.مخصوصا اگر گفتن از جنگ باشد. اما گفتنی ها را باید گفت. به نظر شما دوره ی راهنمایی وقت مناسبی برای شنیدن این گفتنی‌ها است؟ این گفتنی ها را چطور باید به دانش آموزان راهنمایی منتقل کرد؟


نظرات شما ()

نویسنده: امین دوشنبه 83 بهمن 12   ساعت 7:59 صبح


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

قرار بود خاطرات هفته شهدا رو تعریف کنم. هنوز هم سر حرفم هستم.

یادش به خیر. قبل هفته شهدا کلی کار کامپیوتری بود اما کامپیوتر نداشتیم. بنابراین تصمیم گرفتیم که با سلمان و سیدصالح صحبت کنیم تا ...

اصلا بذارید تا تنور داغه یه بحثی رو بچسبونیم و بعد برگردیم سر خاطره.

 

قدیم‌ترها هم جعبه‌ای بود که بشه باهاش تایپ کرد یا تصاویر را سروته کرد. اما بچه‌ها کمتر ازش استفاده می‌کردند. یادمه بیشتر کارها رو دستی انجام می‌دادیم. حتی میکس صدا رو هم دستی انجام می‌دادیم؛ چه برسه به انتشار نشریه!

این روزها بچه‌ها، قبل از اینکه بفهمن که دست انسان چه روبات پیشرفته‌ایه، یاد می‌گیرن که صفحه کلید عجب مخلوق شگفت‌آوریه!

 

قدیم‌ترها برنامه ریزی می‌کردیم و به عمل که می‌رسیدیم، به این جعبه آهنی به‌دید یه پیمانکار نگاه می‌کردیم. اگر هم می‌خواست کار رو زمین بذاره، خودمون آستینارو بالا می‌زدیم و یاعلی.

این روزها بچه‌ها هرچی این جعبه بلده انجام بده، بلدند. اگه جعبه بخواد تنبلی کنه یا حال کارکردن نداشته باشه، کاری ازشون ساخته نیست.

 

قدیم‌ترها فکر می‌کردیم که می‌خوایم چی کار کنیم. بعد روش‌های انجامشو بررسی می‌کردیم. یکی از گزینه‌ها هم این بود که تو اجرا از این جعبه آهنی استفاده کنیم. اگر هم مثلا برق می‌رفت! خیلی راه های دیگه هم داشتیم. چون مدیر پروژه خودمون بودیم.

این روزها بچه‌ها موضوع تحقیق هم که انتخاب می‌کن، موضوعی برمی‌دارن که تو اینترنت بشه دنبالش گشت. حالا اگه شماره ISP اشغال باشه! فردا با خجالت باید برن سر کلاس.

 

قدیم‌ترها یه وسیله‌ای بود با قاب فلزی که گیر یه مشت دانش‌آموزی که بلد بودند همه کار رو دستی انجام بدن افتاده‌بود. چون اونا همه کار بلد بودند، این جعبه اسیرشون بود. اگر هم خراب می‌شد؛ خودشون کارها رو انجام می‌دادن تا بعد اگه فرصت شد درستش کنن. اگر کند عمل می‌کرد هم همینطور. چون اون اسیر بود.

این روزها دانش آموزان یه وسیله‌ای دارن که همه کارهاشونو براشون انجام میده. چون خودشون هم کاری بلد نیستن، هر چی این آقای جعبه بگه باید بگن چشم. اگه خراب بشه زود باید درستش کنن. اگه سرعتش پایین باشه باید تحملش کنن و چیزی نگن. اگر بگه تو فلان مراسم فلان کار رو نمی‌تونم برات انجام بدم، خب مراسم رو باید عوض کنن!

 

خلاصه کنم. این روزها بچه‌ها قبل از اینکه کار رو بشناسن و راه‌کار رو؛ یه چیزی پیدا می‌شه که براشون خیلی کارها انجام میده. بعد از مدتی دیگه هرچی اون بگه مجبورن قبول کنن. چون خودشون کاری بلد نیستن. یادمه سال سوم که برای تحقیق قرآن (امثال و قصص) از سی‌دی جامع استفاده کردیم، قبلش کل قرآن رو یه بار روخوانی کردیم و امثال و قصص قرآن رو دستی استخراج کردیم. دیگه اسیر این جعبه نبودیم. برای همین هم کلی از داده‌های غلط و نداده‌های درست این غول آهنی رو فهمیدیم و ما مچشو گرفتیم نه اون.

اما امروز تحقیق قرآن ... خب حق هم داریم. توی سرچ که چیزی در این مورد یافت نمی‌شه! پس ما فقط دنبال چیزی می‌ریم که تعداد یافته‌های گوگل‌ش بیشتر باشه (مثل Robot). هیچ هم ایراد نداره سازندگان این غول برن دنبال تحقیق قرآن.

کاش روزی می‌رسید که همه این غول بی‌شاخ و دم رو اونقدر می‌شناختیم که استفاده از اون تو کارهایی که بلدیم کلاس می‌شد. نه اینکه فکر کنیم هر کس پشت این دستگاه نشسته با کلاسه!

باور کنید دلم می گیره وقتی می‌رم تو سایت و می‌بینم بچه‌ها نشستن و با سرعت پایین اینترنت سر و کله می‌زنن. گه‌گاهی هم یه نگاهی به بغل‌دستی می‌کنن یا چند کلمه‌ای حرف می‌زنن و بعد باز هم خیره می‌شن به صفحه‌ی سفیدی که معلوم نیست تا چند دقیقه دیگه تصویری بیاد و نوشته‌ی به دردبخوری یا بگه Can not Find....

و بالاخره امیدوارم روزی بتونیم تو آموزش و پرورش به بچه‌ها یاد بدیم که اسیر این زرق و برق‌ها نشن و بدونن که خیلی وقت‌ها کار دست زیباتر از کار ماشینه؛ یادبدیم که چطوری اسیر تکنولوژی نشن. یاد بدیم که تکنولوژی رو بشناسن، بسازن‌ش و اگه لازم بود ازش استفاده کنن.

در آخر هم بگم که هفته شهدا رو هیچ برنامه‌ی کامپیوتری نمی‌تونه برنامه‌ریزی و اجرا کنه. پس لازمه که آموزش‌های دیگه‌ای برای اجراش ببینیم.

 

ان‌شاءالله یه فرصت دیگه بقیه خاطره رو تعریف می‌کنم. الان هم شما خشته شدید هم من!


نظرات شما ()

نویسنده: امین جمعه 83 دی 18   ساعت 7:23 صبح


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

سلام. تصویری که ملاحظه می‌کنید، مربوط به یکی از مهمترین جلسات نمایشگاه امسال است. این را نشانتان می‌دهم که مطلع باشید تا چند وقت قرار است خاطرات هفته ی شهدای ۸۳ را اینجا ببینید.

جلسه نمایشگاه شهدا

از بم که برگشتم شروع می کنم. اگر خدا خواست ...


نظرات شما ()

نویسنده: امین دوشنبه 83 دی 7   ساعت 9:40 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

عاشق را حساب با عشق است. با معشوق چه کار. مقصود او عشق است.


نظرات شما ()

نویسنده: امین پنج شنبه 83 دی 3   ساعت 12:20 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

من به محمد ابراهیم همت می‌گویم بسیجی. که تمام زندگیش را، روز به روز و نه یک‌باره گذاشت پای این که زباله‌ای مثل صدام حسین نتواند بیاید در سعدآباد بنشیند نم‌نم عرق بخورد و ام کلثوم گوش کند و رقص عربی دخترهای ایرانی را تماشا کند.

من به محمد بروجردی می‌گویم بسیجی. که درست آن وقت که در کردستان هر کس اول اسلحه می‌کشید و با تمام کینه می‌زد و بعد نگاه می‌کرد ببیند که را زده است، آن قدر ایستاد و به مردم خدمت کرد که شد مسیح کردستان.

من به امیر رفیعی می‌گویم بسیجی. که وقتی همه از خرمشهر رفتند گفت من می‌مانم و تا گلوله داشته باشم زمین‌گیرشان می‌کنم. با دو پایی که از شدت زخم گلوله و ترکش مثل دو زائده ازش آویزان مانده بودند ماند و تا گلوله داشت نگذاشت عراقی‌ها جلو بیایند.

من به رضا دشتی می‌گویم بسیجی. که وقتی از شناسایی خرمشهر در اشغال برمی‌گشت دوستانش به اشتباه زدندش و آن یک ساعتی را که زنده بود یک آخ نگفت مبادا رفقاش ازش خجالت بکشند.

من به حسن باقری می‌گویم بسیجی که با آن صورت بچه‌وارش که هنوز موهایش پانصدتا نشده بود، بارها اشک ژنرال ماهرعبدالرشید را درآورد و استراتژی «زیرپیراهن سفید بر سر دست» را به تمام لشکرهای عراقی و حتا نیروهای ویژه‌ی عراق آموخت.

من به برادران باکری می‌گویم بسیجی. که با این که می‌دانستند حتا جنازه‌شان هم برنخواهد گشت رفتند و جایی که هیچ کس جراتش را نداشت جنگیدند تا مجنون به دست دیوانه‌های بعثی نیفتد.

من به بیژن گرد می‌گویم بسیجی. که وقتی یانکی‌های قلدر مثل قداره‌بندها با منطق «ما ناو داریم پس هستیم» ریختند توی خلیجی که ما حالا بوق فارس بودنش را می‌زنیم، با چهار تا قایق زه‌واردررفته و چهار قبضه آرپی‌جی و دو مثقال ایمان چون‌آن به ستوه آوردشان که هر اسیر ایرانی‌ای را می‌گرفتند، می‌بردندش توی حمام، لختش می‌کردند و تا جان داشت و جان داشتند با پوتین و قنداق تفنگ و حتا قیچی می‌زدندش که فقط به این سوال جواب بدهد «بیژن گرد کجا است؟»

این‌ها برای من الگوهای بسیجی اند. که اگر بگردی حتا یک عکسشان را هم روی شبکه پیدا نمی‌کنی. اما این روزها دش‌منان بسیج و دوستان بعد از جنگ بسیج یک الگوی دیگر از بسیج نشانمان می‌دهند. مرد جوان کوتاه قد چاق. که گردن ندارد و میان کتف و پس کله‌اش لایه لایه گوشت روی هم ورم کرده. آی‌کیو حدود بیست. دست چپش را روی دو چشمش می‌گذارد و داد می‌زند «سحزخیز مدینه کی می‌آیی؟» و بعد با کف دست می‌کوبد به پیشانیش و می‌گوید «هَع. هَعهَعهَع.» یعنی «من دارم گریه می‌کنم» اما دریغ از یک قطره اشک. روی دیوارها با خط زشت و غلط املایی شعارهای به قول خودش ارزشی می‌نویسد. عاشق اسلحه و دست‌بند و چوب و بی‌سیم و گاز اشک‌آور نیست، بل‌که می‌پرستدشان. همه‌ی مردم را دش‌من می‌بیند. در عین حال به همه می‌گوید «حاضی» منظورش هم «حاجی» است. هفته‌ی بسیج که می‌رسد می‌دهد یک پارچه‌ی بزرگ بنویسند «هفته بسیج بر دلاورمردان بسیجی مبارکباد.» و می‌زند بالای پای‌گاه بسیج محله‌شان و تا سه ماه بعد هم برش نمی‌دارد. اگر در مورد مسائل ارزشی غیرتی شود دیگر شمر هم جلودارش نیست و تا دست کم یک شکم سیر فحش ناموس ندهد آرام نمی‌شود. من به این موجود نمی‌گویم بسیجی. حتا اگر در تیراژ یک میلیارد و نیم تکثیرش کنند و در همه‌ی پای‌گاه‌های بسیج بچپانندش. من دست بالا به این می‌گویم دزد و معتقد ام باید بزنند پس کله‌اش و هر چه را دزدیده ازش پس بگیرند. یکیش هم هم‌این نام بسیجی است.

همت و هر که مانند همت و دوستانش است، چه رفته باشد و چه مانده باشد، نیازی به تبریک من ندارد. زندگی این‌ها برای من سراسر برکت است. خنده‌دار است بگویم مبارکشان باشد. این موجود دوم هم هیچ نسبتی با بسیج و بسیجی ندارد که من بخواهم به او تبریک بگویم. اما به مردم شاید بتوان تبریک گفت.

های مردم! با احتیاط و با در نظر گرفتن این‌ها که گفتم عرض می‌کنم؛ هفته‌ی بسیج مبارکتان باشد.

 

به نقل از وبلاگ آقای علیانی


نظرات شما ()

نویسنده: امین سه شنبه 83 آذر 10   ساعت 12:16 عصر


این قافله ی عمر عجب می گذرد          دریاب دمی که با طرب می گذرد

   1   2      >

فهرست
105023 :مجموع بازدیدها
10 :بازدید امروز
موضوعات وبلاگ
حضور و غیاب
یــــاهـو
راز نهفته
نوشته های سال 83 - « راز نهفته »
جستجوی وبلاگ
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان







لینک دوستان
برای آنکه هنوز منتظر است . . .
مهرآب
مه دیده
نیمکت
علی آقا مربی!
ققنوس سوخته
آوای آشنا

 

بایگانی
نوشته های سال 83
بهار 84
تابستان 84
اشتراک
 

آن که حاجت به مؤمن برد چنان است که حاجت خود به خدا برده و آن که آن را به کافر برد چنان است که از خدا شکایت کرده . [نهج البلاغه]